۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

سعيد

فاطمه فاطمه است.
سارا سارا است.
اما سعيد ....
وقتي بعد از سالها تو را ديدم
موهاي مشكي لخت روي صورتت ريخته بود. هر از گاهي صورتت رو به سمت راست بالا ميبردي تا موها از صورتت كنار بره. چشماي سياه مهربان. قد متوسط و جمع و جور.
ديدن خطبه هاي نماز جمعه هر جمعه و بعد ....
صحبت كردن از نهضت ....
گيردادنت به برادر بزرگتر.
مبهوت سارا شدن.
چقدر دوستت داشتم و دارو.
ميدونم هرگز پاتو تو اين وبلاگ نميذاري و مخصوصا الان اصلا دسترسي نداري.
دلم برات تنگ ميشه برا ديدن همون چشماي سياه.
ابراز عقايد بي پروايانه.
هنوز برام سوال چرا رفتي؟
چرا رفتي اونجا؟
كي به جوابم ميرسم؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر