۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

دنياي مجازي

از روزي كه اومدم دنياي مجازي دلم ميخواد خودم باشم بي هيچ سانسور و ماسك بر چهره. با تمامي احساسات حقير و عالي، با تمامي افكار ضد و نقيض و عقايد متفاوت و صد البته قابل تغيير بدون اينكه كسي منو شماتت كنه. اما به نظر ميرسه خود سانسوري چيزي نيست كه يك شبه بشه ازش راحت شد. سخته فراموش كنيم كه با معيارهاي ديگران چگونه قضاوت ميشيم. سخته كه فراموش كنيم جامعه خانواده اطرافيان از ما چي ميخوان.تصور فرار از قالبهاي تعريف شده و پناه بردن صرف به افكار و عقايد شخصي كمي حتي در دنياي مجازي مور مورم ميكنه.
اميدوارم بزودي اينجا ببينمت. خيلي دلم برات تنگه شده. براي صداي زيبات و شهرايي كه برام پشت تلفن ميخوندي. دلم ميخواد يه بار ديگه صداتو بشنوم نرم و نوازشگر. 

۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

خواندن

پديده خواندن به نظرم خيلي عجيب و در عين حال متفاوته. يه سري اشكال يه صداي خاص و اشكال پيچيده تر مفهوم دارند. ليكن مفاهيم كلمات متفاوتند. مثلا شما كلمه عصبي بودن رو كي بكار ميبريد؟ آيا مطمئنيد دوست يا همكارتان هم از همان مفهوم استفاده كند؟ قاعدتا بكاربدن كلمات در هر فردي معنايي خاص و وابسته به ذهن آن افراد ايجاد مي كند. خودخواهي اگر شما كمي هم خودخواه باشيد قاعدتا صفر منحني خودخواهي شما با آدمي كه اصلا با اين صفت آشنا نيست متفاوت و قضاوت و برداشت شما از اين كلمه مختلف خواهد بود.
همه اينا به جاي خود اونچه كه برام عجيبه غرق شدن در دنيايي رمان است. وقتي 16 ساله هستيم و كتابهاي رمان قرن 18 فرانسه رو ميخونيم و غرق در لذت ميشيم با هيچ حس و حالي عوض نميشه. كتاب رو كه دستت ميگيري پابه پاي قهرمان اصلي داستان پيش ميري دل مي سوزوني آه مي كشي و چشماتو ميبندي تا نفسي تازه كني و بازم غرق بشي.
بعد از سالها دوري از دوران نوجواني و جواني كتاب شفق- ماه نو - كسوف - سپيده دم  اثر استفني ماير رو در عرض 4 روز خوندم. خيلي برام جالب بود. شخصيت ادوارد در بعضي جاها منو ياد رت باتلر مينداخت(مشتهاي گره كرده براي جلوگيري از احساسات).
به نظر ميرسه شخصيت هاي مردي كه خالقشان نويسنده هاي خانوم دارن بغايت دلپذيرن.(ادوارد و رت باتلر بر باد رفته -جرويس پندلتون جودي ابوت) به اميد روزي كه همه مردا و دوست پسرا به خوبي مرداي قصه ها بالا باشن.

۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

Twilight

من اين فيلم رو واقعا دوست دارم. خصوصا قسمت اول برام جذابه. شكل گيري ارتباط دختره با پسره خيلي دوست داشتنيه و پسره نميگه دوستت دارم مرتب تكرار ميكنه من پيشتم تا ازت مراقبت كنم.
.
.
خيلي دلم برات تنگ شده باورت نميشه هر روز صبح كه از خواب بيدار ميشم دلم ميخواد صداتو از تلفن سياه بي سيم پاناسونيك بشنوم كه بهم ميگي نگران هيچي نباشم.

۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

يه روز از آبان 1371

چشم هامو مي بندم و وقتي باز كردم 16 سالمه رو ي تخت دراز كشيدم. آفتاب ابان ماه از پنجره ايي كه نيم متر از كف فاصله داره و تا سقف كشيده شده روي لحاف كاملا پشمي من ميتابه زير لحاف كمي جابجا مشم گوشام سرده. بالاخره لحاف رو كناري ميزنم ميرم تلفن رو جواب بدم
-بله
-سلام
-سلام
-تازه از خواب بيدار شدهي
-هوم
-صورتت نشستي
-هوم
-منو دوست داري
-هوم
-لامصب اين يكي رو با هوم جواب نده
-دوسست دارم
-منم همينطور
-ظهر بهت زنگ ميزنم
-هوم
تلفن رو قطع ميكنم برم دست و رويي بشورم. توي راهرو مامان با تكون دادن سرش ميخواد عذاب وجدان رو تو من بيدار كنه البته نياز به اين كار نيست كلمه مامان برا من برابر عذاب وجدانه از كنارش رد ميشم سعي مي كنم با نشنيدن حرفاش مزه مكالمه ام رو با تو از دست ندم.