۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

اسكيزوفرني

كنار مبل روي زمين روبروي تلويزيون نشستيم و داريم تخمه مي شكنيم. كانال مي شف برنامه آشپزي ميده. وقتي مياد خونمون من سعي مي كنم زياد باهاش هم كلام نشم چون نميدونم دقيقا چي جوابشو بدم ميترسم حرفام ناراحتش كنه. برگشت يه نگاهي كرد و گفت: ميخوام ازت يه سوال بپرسم جواب درست به من بده.
سرمو به يه ور خم كردم و بعد گفتم: حتما.
-آيا داييم علي پسر ابوطالب پسر عموي پيغمر است؟
-نه.
-مطمئني.
-مطمئنم.
به همون كار قبلي يعني تخمه شكستن مشغول شديم. كمي هول شده بودم و به معناي كلمه ميترسيدم از اتفاقي كه نيفتاده و نميدونستم چي جوري ميخواد بيفته.
يه نگاهي به من كرد. نگاهامون به هم گره خورد. لبخند زدم. شروع كرد.
-من ميخوام ازت يه سوال بپرسم جواب درست به من بده.
ايندفعه سعي كردم متانت ظاهريمو حفظ كنم و جوري جواب بدم كه مطمئنن بشه و دوباره سوال نكنه. گر چه از عملكرد خودم و اون اصلا مطمئن نبودم.
- بپرس.
--آيا داييم علي پسر ابوطالب پسر عموي پيغمر است؟
-نه.
-مطمئني.
-مطمئنم.
سرمو پايين انداختم تا چشماو نببينه. شايد ديگه سوال نپرسه. فكر كنه من مشغولم.
-بازم ميخوام اين سوالو ازت بپرسم اما از برادرم ميترسم حتما منو ميزنه. ميدوني وقتي وسواسم عود ميكنه اينطوريم.ولش كن.
خدايا من بايد چيكار كنم. تاييد كنم مريضه. ازش بخوام نپرسه و خودشو كنترل كنه يا برعكس ازش بخوام بپرسه و خودشو تخليه كنه. نميدونم چيكار كنم.تمام سلولاي بدنم مرتعش شده. حسش ميكنم.
-تو از من ترسيدي؟
قادر به جواب دادن نيستم. اما بايد كاري كنم. سرمو بلند ميكنم يه نگاه ميندازم و با تمام صلابتي كه ميتونم داشته باشم ميگم: نه نترسيدم.
-تو از من ترسيدي.